روز دوشنبه رفتم بهشت زهرا یه سر به بچه ها زدم چقدر دلم تنگ شده براشون . نمیدونم این روزها چمه از وقتی سید گفته بنویس حالم عوض شده بی اراده اشکم میاد دلم شکسته دلم زیاد گریه میخواد . دلم برای دوستام این روزها خیلی تنگ شده . سر قبر مجتبی خیلی دل تنگی کرد م. عصرش رفتم پیش مرتضی برادر شهید جواد زاده قبطه میخورم بحالش . هنوز همون روحیه هنوز همون حال . از وقتی شنیدم اقا رفته منزلشون دیدنشون حسرتش رو خوردم . از وقتی سید گفته بنویس مثل اینه که دارم برمیگردم به 28 سال قبل دردام یادم رفته .
دوست دارم لباس خاکی بپوشم پرواز کنم دوست دارم اون لباس سید علی موحدی که توی لوازم زمان جنگ هست توی کمد در بیارم بپوشمش داد بزنم بابا لامصبها چرا من رو رها کردید بحال خودم رفتید . سید ایا اونها دلاور بودند یا ما ؟ اگر ما دلاور بودیم پس اونها اسمشون چیه سید ؟ دلم برای علی تنگ شده با اون دوچرخه 28 که با هم میرفتیم این ور اونور . دلم هوای مرحوم مهدی کاشانی رو کرده که چقدر غریب پرواز کرد و رفت دلم هوای بهروز رو کرده اره نیکپور رو میگم پسر فقیر و بی الایش دلم ساز دهنی های سید کاظم رو میخواد که کجایید ای شهیدان خدایی رو میزد همه زار میزدند توی واحد 120 دلم موتور سه چرخه اسماعیل رو میخواد که با مسعود قافله یا با فرید عباسی میرفتیم بهشت زهرا دلم اب بازی های توی مسجد با هراتی با علی موحدی با مهراب بیک با ...... چقدر دلم تنگه